کویر ... آسمان ... سکوت
کویر ... آسمان ... سکوت
این سه همسایه ی همیشگی من ،هم چنان در آستانه ی خانه ام به انتظار ایستاده بودند
کویر ، افق در افق تا چشم کار میکرد در برابرم دامن کشیده بود و از همه سو
تا بی نهایت دور رفته بود ،سوخته و تافته ، غمگین و پرسراب و آسمان
بر بالای سرم ایستاده سکوت کرده بود ، زلال ، آبی و پرآفتاب
ایستاده بودم و دل برکنده از کویر همه تن چشم کردم و در چشم آسمان دوختم
و همه جان نگاه کردم و در آن گوشه ی آسمان آویختم و در اعماق این کبود
به لذت جان می سپردم و در آبی این دریا به عشق جان می گرفتم و غرقه ی هستی
و بی خویش با آسمان عشق می ورزیدم و اشک امانم نمی داد و می نگریستم
و به نگریستن ادامه میدادم و می شنیدم که سکوت آبی وحی این سخن پیامبر را با دلم می گوید
و من در عمق همه ی ذرات وجودم آن را به نیاز و حسرت زمزمه می کنم
که : اگر مامور نبودم که با مردم بیامیزم و در میان خلق زندگی کنم
دوچشمم را به این آسمان می دوختم
و چندان به نگاه کردن ادامه می دادم تا خداوند جانم را بستاند
- ۹۲/۰۴/۲۹