پایگاه اطلاع رسانی حقوق

مشاوره حقوقی عدل گستر منیره کامران

پایگاه اطلاع رسانی حقوق

مشاوره حقوقی عدل گستر منیره کامران

خدایا همواره تو را سپاس می گذارم ، که هر چه در راه تو و در راه پیام تو پیشتر می روم و بیشتر رنج می برم ، آنها که باید مرا بنوازند ، می زنند ، آنها که باید همگامم باشند ،سد راهم می شوند، آنها که باید حق شناسی کنند ،حقکشی می کنند، آنها که باید دستم را بفشارند ، سیلی می زنند ، آنها که باید در برابر دشمن حمله کنند ، پیش از دشمن حمله میکنند و آنها که باید در برابر سم پاشی های بیگانه ستایشم کنند ، تقویتم کنند، امیدوارم کنند و تبرئه ام کنند ، سرزنشم می کنند ، تضعیفم می کنند ، نومیدم می کنند ،متهمم می کنند، تا در راه تو از از تنها پایگاهی که چشم یاری دارم و پاداشی ،نومید شوم ، چشم ببندم ، رانده شوم …تا تنها امیدم تو شود چشم انتظارم تنها به روی تو باز ماند ، تنها از تو یاری طلبم ، تنها از تو پاداش گیرم ، در حسابی که با تو دارم شریکی نباشد تا :

تکلیفم با تو روشن شود ، تا تکلیفم با خودم معلوم گردد تا حلاوت اخلاص را که هر دلی اگر اندکی چشید ، هیچ قندی در کامش شیرین نیست _ بچشم .


نویسندگان
آخرین نظرات

داستان طنز عدل گستر

منیره کامران | شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۴۰ ب.ظ

آیا بخاطر ترس از شکنجه جای هر اعترافی باز است؟
خودتان قضاوت کنید 

صبح زود پانزدهم اوت 1518 در کوچه "نیزارتنگ" تاجری بنام دوگزینس را با نیزه ای که از پشت مقتول وارد و از سینه او خارج شده بود، از پا در آورده بودند و مامورین انتظامی نسبت به آهنگری بنام "توماس میلیو" که ساکن " سن بار تولومه " بود ظنین شده و دستگیرش ساختند. آهنگر اظهار داشت که شبهای چهاردهم و پانزدهم ماه اوت را در یکی از اصطبلهای دهکده " گاستله" گذرانیده و فاصله دهکده تا شهر آنقدر زیاد است که نمیشود نیمه شب در گاستله و صبح زود در شهر بود .

دو نفر شاهد بنامهای "مالوز" و "متی" اظهار داشتند که میلیو را اوایل شب در کوچه سن بارتولومه دیده اند ولی مطمئن نبودند که حتماً خود او بوده، بلکه ممکن بود شخص دیگری را بجای او گرفته باشند.

بدنبال این جریانات ، میلیو را باطاق شکنچه بردند او را لخت کردند و دستهایش را از پشت بستند.

بازپرس گفت: " انکار و لجاجت فایده ندارد، اقرار کن.... "

میلیو جواب داد: "اگر تمام شکنجه های جهنم و بلاهای روزگار را سر من در بیاورید محال است یک کلمه بیشتر از آنچه که میدانم و گفته ام، بگویم . "

دست های بسته اش را با طناب به قلابی آویزان کردند و بالا کشیدند. با حالت گریه به حضرت مریم سوگند یاد کرد که اطلاعی از جریان قتل تاجر ندارد. مامورین – باشاره بازپرس – شکنجه را سخت تر کردند تا حرف بزند و چیزی در زمینه قتل بگوید، ولی او باز هم گفت : " چطور ممکن است من در اصطبل یک ده باشم و در همان ساعت تاجری را در شهر بکشم ؟" و در ضمن اضافه کرد: " آقای بازپرس اصل تجاوز اینست که شما نسبت بمن انجام میدهید، خدا شاهد است من گناهی ندارم. "

بازپرس بدون اینکه گوشش بدهکار باشد، طنابی را که به پای متهم بسته بودند قدری تاب داده محکمتر کرد و بعد هم دو سنگ بزرگ بسر طنابها بست. آهنگر از شدت شکنجه فریادش بلند شد و بعد از چند لحظه التماس گفت: "ترا بخدا پائینم بیاورید، همه چیز را میگویم."

میلیو به قتل دوگزینس اعتراف کرد و طناب را از قلاب باز کردند. بازپرس: "حالا جریان قضیه را شرح بده، تاجر را چطوری کشتی؟"

- "با شمشیرم مثل خیار تر به دو نیمه اش کردم. "

بازپرس فریاد زد : "مامور .... آویزانش کن."

متهم بدبخت بار دیگر شروع به التماس کرد و گفت: " چرا شکنجه ام میدهید؟ منکه قبول کردم دوگزینس را کشته ام ؟"

- "درست است، ولی گفتی با شمشیر کشته ام، راستش را بگو، با چه کشتی؟"

- "آقای بازپرس ، بخدا یادم نمیاد، چون هوا بقدری تاریک بود که چشم، چشم را نمی دید."

یک لیوان آب جوش به پشت گردنش ریختند و گفتند: "فلسفه نباف، بگو تاجر را به چه وسیله کشتی؟"

میلیو فریاد کشید: " با مشت کشتمش."

- "دروغ است."

- "با طناب خفه اش کردم."

- " دروغ .... دروغ محض است."

- " دارش زدم. "

- "دروغ است .... "

- " آقایان ، شما را بخدا خودتان بگوئید با چه وسیله ای کشتمش؟ آنچه بنظرم می رسید همینها بود که گفتم . "

- "با نیزه کشتیش."

- "بسیار خوب، با نیزه کشتمش."

از قلاب پائینش آوردند و دستهایش را هم باز کردند بازپرس گفت: " انشاالله حقیقت را اقرار کرده ای مبادا از ترس شکنجه اعتراف کرده باشی ؟".

- ...... .؟

بازپرس که جوابی از متهم نشنیده بود بار دیگر دستور داد او را از قلاب آویزان کنند و بعد با خشونت گفت: " اعتراف کن، اقرار کن که از ترس شکنجه ارتکاب قتل را بخود نبسته ای." میلیو از شدت درد بخود می پیچید باز هم شروع بناله و التماس کرد: "نخیر آقا، من به حقیقت ایمان دارم و حقیقت را می پرستم و به همین جهت حقیقت امر را گفتم."

پائینش آوردند. بازپرس دستور داد سوگند یاد کند.

متهم: "قسم می خورم آقای بازپرس، بمقدسات قسم میخورم ."

بازپرس جواب داد : " این احمق را آویزان کنید."

کمی بعد بازپرس، از پائین سرش بطرف میلیو که بالای دستگاه شکنجه بود بالا گرفته و گفت : "اقرار کن که قسم دروغ نخورد ه ای."

- "چشم آقا بحقیقت قسم میخورم."

متهم را پائین آوردند. بازپرس دستور داد : "آویزانش کنید."

آویزانش کردند. بازپرس بار دیگر گفت: "اقرار کن که وقتی حقیقت را شرح دادی واقعاً حقیقت را گفته ای و هیچیک از حرفهایت دروغ نبوده."

- "به خدا حقیقت را گفتم."

او را پائین آوردند . بازپرس گفت: "پس اقرار کردی که مرتکب این جنایت شده ای؟ حالا تحویل دستگاه گیوتین میشوی. فقط باید به موجب قانون دوباره دیگر شکنجه ببینی. "

ولی قبل از آنکه " قانون" اخیر بموقع اجرا در آید ناگهان یکی از مامورین آگاهی با عجله وارد اطاق شد و گفت : " آقای بازپرس، میلیو بیگناه است، او راست میگوید که شب وقوع جنایت در اصطبل ده خوابیده بوده قاتل اصلی را دستگیر کردیم، اقرار هم کرد و دلایل زیادی هم در دست داریم . "

بازپرس سرش را پائین انداخت و گفت: "ولی خیلی دیر شده است . هرکس زودتر اعتراف کرده باشد او بجزای قتل می رسد. چون میلیو قبلاً اعتراف کرده است، اعدام خواهد شد."

- "آخر میلیو بیگناه است."

- "این برای من اهمیتی ندارد، حرف من یکی است، هر چه گفتم باید اجرا شود."

میلیو که سخنان آنها را با دقت گوش میداد نفسی براحتی کشید و گفت: "خدا راشکر. اگر اینهمه شکنجه ای که تحمل کردم هدر میرفت واقعاً ناراحت میشدم ..... " 


  • منیره کامران

نظرات  (۱)

زونبسیه :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی